-
دو اسفند هشتاد و چهار
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1385 01:27
تمام تلاشت را کردی تا لمس کنی آنچه می خواهی. و لمس کردی با تمام تلاشت. جمع می کردی پروانه ها را یکی یکی بر دیوار اطاقت. خواستی کمکت کنم، اعتنایی نکردم. تصمیم گرفته بودم پرنده جمع کنم زیر لباسهایم، در گوشه کمد. چیزی اضافه نشد ـ مدتها گذشت. پروانه ها رنگ دیوارت را می بلعیدند و بزرگتر می شدند. بزرگتر می شدند و وسوسه...
-
سی بهمن هشتاد و چهار
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1385 01:25
تولدت مبارک، میزبان دیر آمده خانه ام. تولدت مبارک، مرا برد به پنج سالگی بی دغدغه بی خیال با هزار رویا یی که نرسیدم، هیچ وقت، به هیچ یک. تولدت مبارک با لباس زردی که صورت چاق و سفید و مهربانت را در بر گرفته بود من و رضا را تا ماشین رساند. البته که نگذاشتند بغلت کنیم ـ بغل کردنت در رویاهایم شکل گرفت. اولین رویای زندگیم...
-
داستان
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1385 01:21
در کشویی اتوبوس بسته شد . اتوبوس از کنار نیمکت خیس سیمانی راه افتاد . همه چیز زرد و نارنجی و سبز مرده بود. بابام خودکشی کرده بود . حوصلهء صبر کردن برای هیچ تصویری را نداشتم و تار و گیج از جلوی چشمم می گذشتند. اتوبوس ایستاد و در کشویی جلوی درخت لخت قهوه ای وقل قل شکلاتی جوی آب باز شد. یک دسته سیاهپوش از جلوی چشمم رد...
-
یه شعر دیگه
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1385 01:19
سر مزار باران، راس ساعت هشت. وقتی که آفتاب رنگ باخت و زردی به سفیدی گرایید و آبی به سیاه. کنار جوی می ایستم، اینجا تقاطع باران و زمین است. به کوچه می نگرم، کوچه ای دراز و پیچاپیچ، تنگ و سیاه. که گهگاه نوری سفید به سبزی بدل می سازدش. تیک تیک، صدا می آید. گویی پرنده ایست که انتظار پاسخ جفتش را می کشد. نفسهایم را با...
-
برای نسیم
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1385 01:17
برایم فلوت می زنی؟ وقتی فلوت می زنی، وقتی بی معناست وقتها می آیند. صدای دستانت، نام مرا می گویند. کوچه ها را دستانت پر می کند. آب تا زیر گلویم را می گیرد. دستهایت، صدای گلویم را می خوانند. تمام صورتم بوی آب میگیرد و گلویم با صدای کوچه دستهایت را منتظر است. وقتی دستهای تو سوراخ را می بندد، وقتی می بندد سوراخ را دستهای...
-
سخن دوم...
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1385 01:12
کاش دردی بود، که حداقل به شکنجه شدنت مفهومی می داد. کاش چند نفر ناشناس بهت شبیخون می زدند، که ترست معنا پیدا کنه. کاش شقه می شدی، نه اینکه قالبت از زیر پوستت جدا بشه، بعد دوباره بچسبی به قالبت، برای هیچی. کاش اینجوری نبود، از روی پوستت همه چیز رو حس می کردی، نه از زیرش. جریانی که به چشم هیچ کس نمی آد. جریان ترس،...
-
یه داستان
شنبه 12 آذرماه سال 1384 23:53
آفتاب پاییزی تندی رویش افتاده بود و روی صورتش لعاب سفیدی کشیده بود . توی اتاق مثل ملافه سفیدی پهن شده بود، از تنش بوی خنکی و نم می آمد. موهایش را لای حوله ای پیچانده بود و لیوان چای را بین دستهاش می گرداند. آتش سیگار که به بند انگشتهام رسیده بود، میسوزاندم. روی لبهام گذاشتم و دود داغی پایین رفت، هر جایی از تنم که به...
-
فروردین هشتاد و چهار
شنبه 12 آذرماه سال 1384 18:01
من راه را گم کرده ام دیگر نشانی از صدای ستاره نیست. یادم نبود آنگاه که میرفتیم بی مقصد بی شمال بی جنوب بی رویا بی خیال این راه را نباید جست. باید میدانستم گرفتن راه آن ستاره مرا به تو نخواهد رساند باید برگردم تا آن درخت لباسهایم را بر کنم. راه را بی رویا باید پیمود بی شمال بی جنوب بی خیال
-
سخن اول....
شنبه 12 آذرماه سال 1384 17:53
بسیار شعر مرا - آب جویبار با خویش برده است آن شعرها که از سر خشم آفریده ام و جز من و نسیم - کس آن را نخوانده است آن شعرهای حاصل خشم و خروش را وقتی سروده ام کز شدت غرور تو بی تاب می شدم آن شعرها اگر به دست تو می افتاد ز شرم پیش چشم تو من - آب میشدم (حمید مصدق)