سخن دوم...

 

کاش دردی بود، که حداقل به شکنجه شدنت مفهومی می داد.

کاش چند نفر ناشناس بهت شبیخون می زدند، که ترست معنا پیدا کنه.

کاش شقه می شدی، نه اینکه قالبت از زیر پوستت جدا بشه، بعد دوباره بچسبی به قالبت، برای هیچی.

کاش اینجوری نبود، از روی پوستت همه چیز رو حس می کردی، نه از زیرش.

 

جریانی که به چشم هیچ کس نمی آد.

جریان ترس، شکنجه، شقه شدن.

این هم آواز نسل من....

آوازنسل قبلی رو هم شنیدیم.

انسانی تر از آواز منه.

آواز من چیزی برای گفتن نداره.

ساکت نیست، ولی قابل گفتن هم نیست.

معنا نداره ...

انسانی نیست. 

 

یعنی از ما هم بی آواز تر تو این دنیا میاد؟

سعی می کنیم چه چیزی رو بنویسیم؟

کم کم، ما فقط باید ناله کنیم و هیچکی نفهمه از چه دردی ناله می کنیم.

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد