یه داستان

 

آفتاب پاییزی تندی رویش افتاده بود و روی صورتش لعاب سفیدی کشیده بود . توی اتاق مثل ملافه سفیدی پهن شده بود، از تنش بوی خنکی و نم می آمد. موهایش را لای حوله ای پیچانده بود و لیوان چای را بین دستهاش می گرداند.

آتش سیگار که به بند انگشتهام رسیده بود، میسوزاندم. روی لبهام گذاشتم و دود داغی پایین رفت، هر جایی از تنم که به هم میکشید میسوخت و دلم میخواست لبهام را به پوست خنکش بچسبونم.

بوی حمام می آمد. آب از روی سرش تا پایین لغزیده بود، به موهاش چنگ زده بود و آخرین قطرات آب از نوک موهاش پایین چکیده بود.

بغلش کردم ، سر شونه های یخش توی تنم فرو رفت، خوب بغلش نکرده بودم،سرش بدجوری روی تنم افتاده بود و دستهاش آویزان بود. هلم داد «بذار حرف بزنیم»

باید همه چیز فراموش میشد ، گفتم:«وقتی منو دوس داری چطوری با کس دیگه ای خوابیدی»

«بهت گفته بودم میخوام با کس دیگه ای هم تجربه کنم،دوس ندارم هیچ داستانی توی زندگیم نسازم، دوس ندارم همه چی سر جاش باشه»

«به چه قیمتی میخوای داستان بسازی؟؟»

داد زد«نمیدونم، نمیتونم بدون داستان زندگی کنم، باید نقش همرو بازی کنم»

چشمهاش زور میزدند کلمات رو بچینند . نگاهش به سمت م بود و با من داشت حرف می زد اما با هم حرف نمی زدیم با خودمون کنار می آمدیم«من فکر میکنم تجربه های من مال تو هم هست داستانهایی که من میسازم تو هم تجربه می کنی»

تصویرها آماده میشدند که ساخته شوند.صداها شکل می گرفت و بدنها وآخر، همه تصویر. به بدترین شکل و عذاب آور.«اون یه ابزار بود، من میخواستم تجربه کنم ،ازش استفاده کردم»

«برام خیلی سخته قبول کنم، میشه کاملا برام تعریف کنی؟»

«سخته،هم برای تو ، هم من»

«اما باید بدونم چه حسی داشتی»

گفت «من»، صداش لرزید و ساکت شد. گفت:«اگه با تو نبودم اینقدر تجربه کردن سخت نبود،راحت کاریرو انجام میدادم، حسها و رفتارهامو ثبت میکردم و فراموش می کردم. اما وقتی با تو هستم،این قسمتش که وقتی باید خودمو توجیه کنم خیلی سخته،از تجربه هام هم نمیتونم بگذرم»

«تجربه های تو هم برای من سخته»

ساکت بودیم و چشامون ثابت مونده بود «بریم آشپزخونه چایی بذاریمو با هم حرف بزنیم»

سقف آشپزخانه زیر راه پله قرار گرفته بود و سقف شیبدار دیوار مثلثی شکلی ساخته بود. آشپزخانه کوچکی بود، وقتی دنفری پاهامون را دراز میکردیم و روی گلیم مینشستیم کل زمین پر میشد.همه تجربه ها توی این این چهارچوب مثلثی  و این خونه فکسنی خلاصه شده بود. این اولین بار بود که تجربهای پا بیرون گذاشته بود، بیرون از تخیل و چارچوب من.

سرش را به بازوم تکیه داده بود و کنارم نشسته بود.

«زنگ زد،گفت: من دنبال شماره رستوران میگردم که برام شام بیاره . میدونستم که لازم نست شماره رو از من بگیره،اما دلم نمی خواست خیلی عادی بخوابم  . گفتم صبر کن پیداش کنم. گفت منم تنهام . گفتم خوب بیا اینجا زنگ بزن غذا بیرن منم شماررو پیدا میکنم. گفتم راستی اینجا خیلی نامرتبه و من حوصله مرتب کردن ندارم . حرف بیخودی زدم،اما حرف زدنمون مثل این بود که دوطرف مقصود همو بفهمند و بترسن طرف مقابل غافلگیرشون کنه و بگه من اصلا همین قصدی ندارم،گفت حالا نه اینکه خیلی واسم مهمه...

کنارم نشسته بود و از رفتار و مسیری که تو حرف زدنش دنبال میکرد معلوم بود که من باید خری باشم و شیفته اون بشم و باهاش بخوابم.الان که فکر میکنم شاید جلوی یه ابله نقش خر بازی کردن توهین به خودمه.زمان سخت میگذشت و من به خودم قوت داده بودم که به ته قضیه برسم، یهو متوجه شدم که باید توضیح بدم، فکر کردم دوس دارم یه راز داشته باشم و بت نگم. اما نمی تونستم واسه خودم نگهش دارم.»

 

سیگارم را خاموش کردم، آب دهانم را قورت دادم و  گفتم «لذتم بردی؟»

صدایش خشن و بلند شد:«نه، من فقط میخواستم وسواسه تجربه کردنمو برطرف کنم.»

بلند شدم و گفتم:«بعدا در موردش صحبت میکنیم، من میرم بخوابم»

«الان؟؟» کتری قل قل میکرد و آب از سرش بیرون می پاشید. گفتم«احتیاج دارم»

با حرص گفت«من برات با بقیه فرقی نمی کنم، تو فقط می خوای یکیو دوس داشته باشی»  

پرره های بینیش از هم باز شده بود،کاش می فهمید که دارم توی این گرماوبخار آشپزخانه دیوانه می شم و چقدر به تن خنکش احتیاج دارم.کاش فقط می گفت یک شوخی بود و من باز بدون دغدغه این تصویرها بغلش می کردم.گفت«من نمی دونم از تو چی میخوام،میخوام قضیه رو برای خودت حل کنی،در عین حال نمی خوام به این راحتی ازش بگذری .فکر می کنم برات اهمیتی نداره من با کس دیگه ای خوابیدم»داد زد و گفت« من از خودم متنفرم ، نمیخوام زندگی کنم و حتی نمیتونم خوم رو بکشم ، زندگیرو دوس دارم»

سر کوچکش را تو دستهام گرفتم و گفتم«خودتو نکش تا من بیدار شم»

 

*‌*‌*

می فهمیدم که دارم زیاد می خوابم، چند باری هم از خواب پریدم. می شنیدم که توی اتاق میپلکید و ریتم نفسهاش را دنبال میکردمو خوابم می برد.

بیدار شدم. سرم را زیر لحاف نگه داشتم،اما خوابم برد.لحاف را بالا زدم دزدکی نگاهی بهش انداختم، زیر سایه خاکستری پرده تو ری خوابیده بود. برای مواجه شدن باهاش به وقت بیشتری احتیاج داشتم. به آشپزخانه رفتم و زیر کتری را روشن کردم.با وزوز کتری تصویر هیکل لختش که خودش را به تن مردی می فشرد توی سرم جان گرفت.صدای قل قل کتری بلند شد .تری را بلند کردم و محکم روی کابینت کوبیدم. قطرات آب جوش روی دستم ریخت ،دستم سوخت و حس کردم نکبت سر تا پایم را گرفته.پشت به کابینت تکیه دادم. آشپزخانه به نظرم ناآشنا بود.سعی کردمتصویری ازش به خاطر بیاورم،اما هرچی بیشتر فکر میکردم خاطراتم دورتر می نمود.

به کف آشپزخانه خیره شدم که کم کم مبهم و برکی می شد.دیدمش که کنار یخچال تنوی تاریکی فرو رفته بود.لایه از لعاب روی چشمهاش کشیده شدخ بود و چشمهاش روی بازوهای لختش میخکوب شده بود.صدایش کردم.جوابم را نداد. سرم را نزدیک بردم که صدای نفسهایش را بشنوم.گوشم شروع کرد به زنگ زدن.او مرده بود و صدای گریه خودم را می شنیدم.جیغهای کش داریاز گلویم در می آمد،مثل گریه نوزادی بود.از گریه ام ترسیدم و قطعش کردم.اما هنوز صدای گریه می امد.گربه ای روی چیزی گلوله شده بود و ناله میکرد.جریانی زیر شکمم راه افتاد.رانهایم را به هم فشردم و پاهام را توی بغلم جمع کردم.

گربه سرش را سمت من چرخاند و پوزخند زد.دور دهانش خونی بود .چشمهایش برق زد و خودش را کنار کشید.

نیم تنه جویده شده گربه ای روی زمین افتاده بود و رشته های گوشت از تنش آویزان بود.

من خواب بودم،اما بیشتر شوخی کثیف ذهنم بود.

روی تختم دراز کشیده بودم. تا نصفه خیز برمی داشتم و با شدت روی تخت پرت می شدم.

سر و لبم باد کرده بود.بابام پشت میزی نشسته بود و ورقهایی را جابجا می کرد.سعی کردم جیغ بکشم،دهنم باز شد و صدایی ازش بیرون نیامد.آرواره هام درد گرفته بود. بابام سرش را بالا آورد و گفت:«خوابی» و پقی کرد.

 

چشمهام به سختی باز شد، عضلاتم از فشار خرد کننده ای آزاد شده بودن.روی تختم بودم.

صدای نفس کشیدنش را می شنیدم. کنارم خوابیده بود،مدتی منتظر اتفاق عجیبی افتادم و باز خوابم برد.

 

                                                                                                                                                    (نسیم)

 

 

 

                                                                                                                                          

فروردین هشتاد و چهار

 

من راه را گم کرده ام

دیگر نشانی از صدای ستاره نیست.

 یادم نبود آنگاه که میرفتیم بی مقصد

بی شمال بی جنوب

بی رویا

          بی خیال

این راه را نباید جست.

باید میدانستم گرفتن راه آن ستاره

مرا به تو نخواهد رساند

باید برگردم تا آن درخت

لباسهایم را بر کنم.

راه را بی رویا باید پیمود

بی شمال

          بی جنوب

                  بی خیال

                                               

               

سخن اول....

 

 

بسیار شعر مرا

                     - آب جویبار

با خویش برده است

آن شعرها که از سر خشم آفریده ام

و جز من و نسیم

                     - کس آن را نخوانده است

آن شعرهای حاصل خشم و خروش را

وقتی سروده ام

کز شدت غرور تو بی تاب می شدم

آن شعرها اگر به دست تو می افتاد

ز شرم پیش چشم تو من

                     - آب میشدم

                                      

                                             (حمید مصدق)