دو اسفند هشتاد و چهار

تمام تلاشت را کردی تا لمس کنی

                                         آنچه می خواهی.

و لمس کردی با تمام تلاشت.

جمع می کردی پروانه ها را

   یکی یکی

بر دیوار اطاقت.

   خواستی کمکت کنم،

اعتنایی نکردم. 

تصمیم گرفته بودم پرنده جمع کنم

                                        زیر لباسهایم، در گوشه کمد.

چیزی اضافه نشد ـ مدتها گذشت.

پروانه ها رنگ دیوارت را می بلعیدند و

                                            بزرگتر می شدند.

 بزرگتر می شدند و وسوسه چسباندن پروانه ها به دیوار اطاقم

                                                                        بیشتر می شد.

بیشتر می شد پروانه هایت و زیبا تر.

سهم مرا هم جمع می کردی؟

دیوار اطاقت جای خالی نداشت و من

امید داشتم خسته شوی.

چه امید عبثی...

بگذریم

الان سالها از آن روزها می گذرد

ومن می خواهم تمبر جمع کنم،

                                    کمکم می کنی؟        

                                                                                           

                                                                                                 (نیما)

سی بهمن هشتاد و چهار

 

تولدت مبارک،

میزبان دیر آمده خانه ام.

تولدت مبارک، مرا برد به پنج سالگی بی دغدغه

                                                        بی خیال

                                                                 با هزار رویا یی که نرسیدم، هیچ وقت، به

                                                                                                               هیچ یک.

تولدت مبارک با

لباس زردی که صورت چاق و سفید و مهربانت را در بر گرفته بود

من و رضا را تا ماشین رساند.

البته که نگذاشتند بغلت کنیم ـ بغل کردنت در رویاهایم شکل گرفت.

اولین رویای زندگیم شاید،

                               تا جایی که به خاطر دارم.

تمام رویاهایم در رویا ماند.

                  تمام نشد اما

دیگر رویاهایم به رویایی رویاهای کودکی نیست،

                                                     اما بازهم رویاست.

چه عیبی داشت، نسیم بود جای رویا،

                                             خودش می آمد و نیاز به یافتنش نبود،

                                             گرچه گاهی نسیم هم رویاست.

به چه کسی بر می خورد، اگر زشت بود و بد اخلاق

                                             کنارش می گذاشتی راحت،

                                                                              هر وقت که می آمد.

یادم می آید، با هزار رویا می آمد

                                         یک چراغ هواپیما در آسمان کودکی ام.

اما هنوز می شود

                     به چراغ دور یک هواپیما امید بست.

                                                                                                     (نیما)

داستان

در کشویی اتوبوس بسته شد . اتوبوس از کنار نیمکت خیس سیمانی راه افتاد . همه چیز زرد و نارنجی و سبز مرده  بود. بابام خودکشی کرده بود .

حوصلهء صبر کردن برای هیچ تصویری را نداشتم و تار و گیج از جلوی چشمم می گذشتند. اتوبوس ایستاد و در کشویی جلوی درخت لخت قهوه ای وقل قل شکلاتی جوی آب باز شد. یک دسته سیاهپوش از جلوی چشمم رد شدند. از روی جدول مایع شکلاتی سر ریز می کرد توی خیابون. چند برگ سفت قهوه ای دور شاخه میپیچیدند و کف می زدند .سایه سیاهی جلوی چشمم ایستاد. نیما دستم را کشیدو از روی صندلی بلندم کرد"پاشو بریم" .سریع میرفتندو من هنوز عقب را نگاه میکردم.نیما دستشو انداخت دورم"کجا رو نگاه می کنی"بارون تند شد. انگار پرنده ای زیر گوشم پر گرفت . روی زمین خیس انعکاس پرنده مثل هفت های  کوچکی بال بال میزدند. از لبه پنجره کله زردی آویزان بود . پیرزنه گفت:"انشاالله غم آخرتون باشه" ایستادم نگاهش کنم نیما دستم را کشیدو از در حیاط رفتیم تو. برگهای له شده به سنگهای کف چسبیده بود. خونه آشفته و خیس بود.دوباره یادم افتاد و توی دلم خالی شد. همه چیز در هم بود باید به بعد فکر می کردم و می چیدمش.

گفتم :" نیما"، حتی یک کلمه هم برای ادامه دادنش نداشتم.گفت :"جانم". گریه کردم. دیگه نمی تونستم وایستم. دوست داشتم ول بشم و توی گل بشینم.

* * *

مامانم دمپایی ها را روی زمین می کشید که کنار پاش جفت بشه. روی تخت نشسته بود .

آسمون سرمه ای تندی بود که هی رنگ پس میداد و باد بیرون پنجره می چرخوندش.

صبح بود،  هنوز نخوابیده بودم .سوز تیزی دور گوشم می پیچید .مامان لحاف را روی شونم

کشید، بروی خودم نیا وردم بیدارم واز اتاق بیرون رفت.می خواست حرف بزنه،   با من حرف بزنه . می خواست چیزی به من یا خودش ثابت کنه. هزار با ر گفته بود:"چرا باباتو جور دیگه ای نگاه نمی کنیم"من نمی خواستم به بابام فکر کنم . جلوشو میگرفتم . مامان کاری میکرد سر باز کنه. مزاحم بود . گفتم :"اینجوری راحت ترم ". فویل شکلاتو تا می کردم.

 گفتم:" مامان.....چند وقت پیش فکر می کردم چرا بابا زیاد تو زندگیمون قاطی نبود . یه موجود خارجی بود . انگار زندگی مارو برای این میچید که فقط تماشا کنه. تماشاچی بود .

اصلایادم نیست چه جوری میدیدمش. تو فقط واضح بودی .تازه بعد از بر شکسته شدنش

سعی کردیم بشناسیمش."

گفت :"خوب قبلش نیازی نبود . بعدش باید می فهمیدیم میشه بهش اعتماد کرد یا نه."

دفترش جلوش باز بود. از همه چیز یاداشت برمی داشت.مدتها بود که این کار را می کرد.

شعرها دستورهای غذایی و لغتهای انگلیسی. همه دفترهارا گشته بودم،  از خودش چیزی ننوشته بود.

یک واقعیت جایی پنهان شده بودکه شاید از تردید بیرون می کشیدم. رمز کیف بابام را نمی دونستم،  قفلش را شکستم .کامل باز نشده بود دستم را اون بین گذاشتم و ورقها را بیرون می کشیدم همه ساده ومعمولی. ار شر این شک راحت نمیشم،  بهش عادت هم نمی کنم.

فویل دیگه تا نمی خورد. سرم را بالا اوردم و گفتم:"مامان........ما خیلی از بابا توقع داشتیم که همه چیز درست باشه"

گفت:"اون خودش میخواست همه را خودش به دوش بکشه. خوب می گفت نمی تونم.

با دروغ رید به زندگیمون. چهارشنبه،  دو هقته دیگه،  فلانی غلط کرده،  همه چیزو درست می کنم، یادته که."

گفتم :"تو توی اون موقعیت نبودی،  تو هم بودی همین کارو می کردی.مجبور بود مارو آروم نگه داره"

دفترشو پر صدا ورق می زد.سرش را بین من و دفتر نگه داشته بود و هیچ کدوم را نگاه نمیکرد.گفت:"ارامش دروغی .....من بهم بر میخوره،  گه خورد زندگیمو خراب کرد. آخرشم فقط خودشو راحت کرد.من............."

"اه.......خفه شو ."

"... هر چی می گفتم، می گفتی بد بینی.من....."

اه.......دیوونه،  هی گیر دادی، هی میرسیم به همین جا...هی من من می کنی اصلا تو با این من منت کشتیش  .خیلی پر توقعی"نعره می کشیدم   و مامان از صندلی پا شد .گفت:می خوای باز بند کنی به من؟"

"اینجوری آدم دیوونه میشه وسطش پا میشی میری"

داشتم عصبی میشدم. فکم را که بستم، دندونهام بهم گیر کرد .می سابیدند و جا باز می کردندو توی لثه فرو می رفتند.هجوم وحشی کینه صورتم را محکم چنگ زده بود .سفت و منقبض بودم و فکر می کردم تکرار این صحنه ها تا ابد طول میکشه.گوشه  میز به پهلوش گرفت .

فیسی کرد "مادر..."

 

مامانم ایستاده بود بالای سرم  و دستش را دور گردنم می کشید.دستش یخ بود ولی گذاشتم نازم کنه.آروم گفت:" نسیم" دلم سوخت که صبحی سر کار می رفت . سرم را چرخوندم طرفش، سایه ای زیر گونش افتاده بود. حفرهچشمش سیاه بودو کله اش گرد.

مقنعه را که روی سرش می کشیدگفت:"برگشتم  میای بریم پیش فسون" هنوز دنباله مقنعه روی صورتش  بود.میدونستم قشنگه، حتی اگر واقعا نبود.

گفتم:"فسون دیگه کیه....همون زنیکه جادو گرست که کله ش همش آویزونه" مقنعه را روی شونش صاف میکردوگفت:"بیچاره آسم داره"گفتم:"باشه می آم"

می خواستم بوسش کنم یا چیزی بگم.گفت:"خدافظ"گفتم:"خدافظ"

خوابم برده بود.سرد بودو باد به کمرم می خورد. در بهم خوردو از خواب پریدم .مامانم خیلی وقت پیش رفته بود اما با صدای بهم خوردن در بیدار شدم .مکث من بود یا مکث اتفاق که دیر به گوشم رسیده بود.بعدا هم این مکث را دیدم مغزم مکث کرده، انگار الان نمی خواست بفهمه پیرزنه چاقو را روی رگم گذاشته.اگه نیما تو کوچه پیداش نمی شد، وقتی خونم تموم میشد توی خلسه و آرامش مرگ یکهو مچم می سوخت .بیحال و بی خون درد روی دستم بالا می آمد .نمی دونم درد داره یا نه .اگه بیشتر مکث می کردم می فهمیدم.

پنجره آشپزخانه بخار کرده بود و کتری می جوشید. به سرش نگاه می کردم که هر وقت بخارش کم شد خاموشش کنم. حال بلند شدن نداشتم،  چهارزانو روی صندلی نشسته بودم و فکر می کردم من چرا اینجا روی صندلی   چهار زانو نشستم .

گاز را خاموش کردم و با چهار انگشت روی شیشه پایین آمدم.ادامش که معلوم نبودمثل رگهای سیاه آماس کرده از پشت بخار دیده میشد، بقیه بخاررا پاک کردم چند تا شاخه بود وپشتش پاییز قشنگی بود دلم هری ریخت .بیماری تازم بود وقتی لذت می بردم پیداش میشد واون لحظه را پاک میکرد پرتم می کرد توی بدترین لحظه های زندگیم.  انگار نوار را برگردونی واون لحظه شاد اول،  آخر این طرف باشه که در همون لحظه شروع،  تموم بشه.

لبه وان نشستمو سیگار را از جیبم در اوردمو روشن کردم نگاهی به خودم توی اینه انداختم . داشتم تارمی شدم شیر اب را باز کرده بودم حموم بخار میگرفت. دیگه سخت می شد از سیگار کام گرفت سیگار را زیر شیر کردم و لباسهام را در آوردم چند تا روی هم پوشیده بودم با هم کشیدمشون بیرون و سینه هام از هم فاصله  گرفت .اتفاقی از حموم سر در آورده بودم، اتفاقی سیگار روشن وخاموش کرده بودم ولباسهام را کنده بودم، یکهو حس کردم دارم میرم زیر دوش.

آب داغ بود اما توی تنم فرو نمی رفت. حوصله بیرون آمدن هم نداشتم، سردم میشد.

موهام که نمدی و خیس بود را جمع کردمو لباسهام را خیس خیس پوشیدم.به نیما زنگ زدم.

گفتم :"حالم خوب نیست"

گفت :"چرا؟"

گفتم:"نمی دونم. یه جوریم، یک چیزی تعریف کن"

_"می خوای بیام اونجا؟"

_"نمی دونم"

_"میام. برو یه چایی دم کن، میام."

دارم دوران تردید واضطراب را می گذرونم،  صفحه ای که روش ایستادم چرخ میزنه و نمی ایسته. هر سیگاری که روشن می کنم قلبم محکم تر می کوبه.از این تردید بیرون نمیام و بهش هم عادت نمی کنم . تپش تند قلبم باعث شده زنده بودنم را حس کنم. از عادت در میاد وهر لحظش را می شنوی و نگاه می کنی.

این همون فاجعه است، از روالم بیرون افتادم، از عادتم به بیرون پرتم کردند. همه تخیلاتم و رویاها ام و آینده ام که قبل از خودکشی بابا کامل چیده شده بود و تازه بعد از ورشکستگی هم رویا هامون رویا بود اما واقعیت فرق کرد، خراب شد . بستری که من روش می غلتیدم  خراب شد . حالا سنگین زندگی می کنم . به چینش جدید عادت نکردم. تنبلی می کنم و خودم را عادت نمیدم .

فقط وقتی نیما میاد یادم میره به زنده بودنم توجه کنم و درگیر یک دلربائی غریزی میشم.

نباید زیاد تنهام بذاره .زیاد به زنده بودنم فکر می کنم . توهم ترسناکی که تبدیل بشی به دستگاهی که هیچی نمیشنوی جز تاپ تاپ قلب خودت و قل قل جریان خون.

مثل اینکه به رحم مادرت بر گردی و از این صدا ها بفهمی زنده ای.

دیر کرد در حیاط را باز کردم . پیرزنه شروع کرد به سرو دست تکون دادن که یعنی بیا اینجا.

گفتم:"مامانم الان میاد،  قراره بیایم خونه شما"آرومتر از فاصله گفتم،  اما فکر کردم لب خونی می کنه.

داد زد:"بیا تا مامان بیاد همینجا منتظر باش"

"نه ممکنه نبینمش"

"من که همیشه اینجا کشیک میدم .ایندفعه هم کشیک میدم مامانت کی میاد. یک فال قهوه هم برات میگیرم."

بدم نمی امد برم دوست داشتم چیزی از زبون کسی دیگه در مورد خودم بشنوم.

"منتظر یکی از دوستهام هم هستم"

"خودت همینجا دم پنجره بشین هر کس آمد خواستی بری برو"

"باشه."

در را باز کرد .خنده اش شل بودو طبق عادت .خیلی هم پیر نبود.صورتش مهتابی بود و موهاش زرد. پیراهن خواب صورتی و کوتاه پوشیده بود و روی پاهاش پر از لکه های قهوه ای  بود. تخته سینه اش هم همینطور.

گفت: " بشین کنار پنجره، قهوه بذارم بیام"

صدای تلویزیون را گرفته بود، نشیمن مبلها خوابیده و کهنه بود. عکسها رو کرده بود زیر شیشه سیاه میز، مثل سنگ قبر.

یک دختر مو مشکی، کله اش را توی سینه فسون فرو برده بود و دهنش گشاد بود.

موهای فسون همینطور زرد بود، کلی عکس بود که روی هم افتاده بود، همش از دختره .

بیرون را نگاه کردم، کوچه خالی بود. بی خودی اونجا بودم، خونه اش کسلم می کرد.

گفتم: " دخترتونه؟"  لیوان قهوه را گذاشت روی میز، گفت:"بله"

دستش را روی هم گذاشت و بهم زل زد، گفت:"قهوه را خوردی، بده به من"

عمه ام گفته بود:"نذار زیاد با مامانت بگرده، زن افسرده ایه، برای مامانت خوب نیست، بچش خودکشی کرده، شوهرهم نداره، متارکه کردن. فقط من مجرد بودم تو خونه، شوهرش قمار باز بود و یکبند هم تو خونشون دعوا بود، دخترش که خودشو کشت، من دیگه شوهر کرده بودم اما زنه یه جوری خل شد. با کسی نمی گرده، نمیدونم چرا گیر داده به مامانت."

لیوان را دراز کردم. همینطور بهم زل زده بود و اشکش می چکید روی تخته سینه لک و پیسش،انگار بخواهی یک پارچه خال خالی را با نگین تزیین کنی، همونجا قلمبه اشکها می ایستادندو بعد می چکیدند.

گفتم چیزی شده . روی لب سفیدک زده اش زبون کشیدو گفت:"چیزی نیست تو را دیدم یاد درنام افتادم .ده ساله هر روز جای خالیشو میبینم.میخوام خودمو بکشم،اما به جای خالیشم عادت کردم. انگار باید برگرده به ده سال قبل و اون حداقل بهم بگه می خواد چیکار کنه و اگه بدونم چاره ای ندارم منم خودم را باهاش می کشم خوب"

گفتم :"برای چی خودشو کشت "

_"واسه باباش. نتونست قبول کنه مرتیکه خودخواه  دروغگوی کثافت،  الکی بهش امید داده .

عوضی سرش جای دیگه بند بود.از ما فقط میکشید .لیوان دیگه خشک شد"

لیوان را توی دستش می چرخوند. سایه کله اش روی سینه اش افتاده بود . بدترین جایی  که می شد باشم بودم. بابام بازنده شده بود با بدترین شکل،‌ همونی که ازش فرار می کردم. اگه همه چی اینجوری بود که فسون گفت، خودمو می کشتم مثل درنا.

قلبم بد جوری بی طاقتم کرده بودو با حرص می کوبید. همون موقع که بابام را قضاوت می کردم، باید مثل درنا تیغ رو روی رگم می کشیدم و خون شره می کرد بیرون. قطره جا باز می کرد و نرم نرمک کوبش قلبم می خوابید. این اضطراب از توی رگهام می چکید و آروم می شدم، هیچ بابایی باقی نمی موند.

 روی پاهاش تاب می خوردم سرمو روی دنده های سفتش فرو برده بودم، با هر تاب توی سینه اش می کوبیدم. سرشو توی موهام فرو برده بود، مثل خماری گوسفندها بعد از چرا. من به اون عکس متعهد موندم.

فسون جنب نمی خورد، مهلت می داد هضمش کنم. گفت:" دو به شکی. نمی دونی بابات دوست داشته یا نه. دروغ گو اند".

به حرفهاش گوش نمی دادم، فقط می شنیدم و به صورتش خیره شده بودم. چشمهاش مثل دو تا تاول بزرگ بود، مژه هم نداشت. سفیدی و زردی چشمهاش توی هم رفته بود و آب آورده بود  پلاسیده بود. اونهم به من زل زده بود . گاهی شره های خشک قهوه ای را به طرفم می چرخوند و  گفت:"می خوای خود تو بکشی"

پریدم. نشئگی خواب آلود بعد از ظهر بود. همه چیز چند لحظه ای وهم می شد. می دونستم کارهام اتفاقیه، فکر نمی کردم. شاید اتفاقی می خواستم خودم را  بکشم. آره چند بار که زنده بودنم خیلی واضح شده بود و آزارم می داد، می خواستم از شر این حس خلاص شم. خونم توی گرمای آفتاب رقیق شده بود، قلبم محکمتر می کوبید. گفت:"منم می خوام بمیرم. این بهترین فرصته، فکر می کنم تو درنایی، فکر می کنم ده سال اصلا نبودی، الان همون موقست، همه چیز تموم می شه و همه چی درست می شه".

انگار به تاول سوزن زده باشه،آب ازش می چکید. گریه می کرد و مچ دستم را توی دستش گرفت . بهترین فرصت بود و همه چیز یک شکل می گرفت.

حالا اگه بابای درنا و مامان من هم خودشون را می کشتن کل تصویر پاک می شد.

روی لبش زبون کشید و اشکها را خورد، چاقو را از روی پیش دستی برداشت، انگار می خواست  پرنده ای را گردن بزنه، انگار به من ربطی نداشت، ساده و خنده دار بود.

فسون خیلی جدی گرفته بود . شاید حق داشت، ده سال منتظر بود، اما برای من اتفاقی بود.گفتم:" با چاقو که رگ نمی زنن، تیغ بیار." چاقو روی پیش ستی دنگ کرد. دستم، چند سانتی سقوط کرد و بعد خودم روی میز گذاشتمش.

درنا زیر میز قهقه می زد و رگهای بنفش باریک دستم تبله کرده بودند.

داشت میرفت گفت:" درنا خودشو با برق کشت." گفتم:" چه جالب من فکر کردم رگشو زد." جالب بود که فکر می کردم، باید صحنه ای که درنا اجرا کرده مو به مو اجرا کنم.

با بی تفاوتی فکر فسون را هضم می کردم، هیچ اشاره ای هم نبود که منو از کرختی در بیاره. از جام بلند شدم. نیما جلوی در ایستاده بود، ته کوچه را نگاه می کرد. دست تکون دادم، دید و برام دست تکون داد. در را باز کردم و رفتم توی کوچه.

                                                                                                                                         (نسیم)

یه شعر دیگه

 

سر مزار باران،

راس ساعت هشت.

وقتی که آفتاب رنگ باخت و زردی به سفیدی گرایید

و آبی به سیاه.

کنار جوی می ایستم،

اینجا تقاطع باران و زمین است.

به کوچه می نگرم،

کوچه ای دراز و پیچاپیچ،

                            تنگ و سیاه.

که گهگاه نوری سفید

به سبزی بدل می سازدش.

تیک تیک،

صدا می آید.

گویی پرنده ایست

که انتظار پاسخ جفتش را می کشد.

نفسهایم را با ضرباهنگ صدا هماهنگ می کنم.

 تیک تیک،

      تیک تیک،

می نشینم،

زانوهایم را در آغوش می گیرم

به خاکستری کوچه خیره می شوم

صدایی هم نمی آید

تیک

    تیک،

سیاهی کوچه را می کاوم.

سکوت،

این سکوت صدادار،

صدای اذان

گویی همه چیز مثل قبل شد،

آبی،

    زرد،

        خشک.   

                                                              (نیما)

برای نسیم

 

 

برایم فلوت می زنی؟

وقتی فلوت می زنی، وقتی بی معناست

                                             وقتها می آیند.

صدای دستانت، نام مرا می گویند.

کوچه ها را دستانت پر می کند.

آب تا زیر گلویم را می گیرد.

دستهایت، صدای گلویم را می خوانند.

تمام صورتم بوی آب میگیرد

و گلویم با صدای کوچه دستهایت را منتظر است.

وقتی دستهای تو سوراخ را می بندد، وقتی می بندد سوراخ را دستهای تو

صدای گریه من از گلوی تو می آید.

به دنبال نام خودم، انگشتانت را می گیرم.

                                                                              (نیما)

سخن دوم...

 

کاش دردی بود، که حداقل به شکنجه شدنت مفهومی می داد.

کاش چند نفر ناشناس بهت شبیخون می زدند، که ترست معنا پیدا کنه.

کاش شقه می شدی، نه اینکه قالبت از زیر پوستت جدا بشه، بعد دوباره بچسبی به قالبت، برای هیچی.

کاش اینجوری نبود، از روی پوستت همه چیز رو حس می کردی، نه از زیرش.

 

جریانی که به چشم هیچ کس نمی آد.

جریان ترس، شکنجه، شقه شدن.

این هم آواز نسل من....

آوازنسل قبلی رو هم شنیدیم.

انسانی تر از آواز منه.

آواز من چیزی برای گفتن نداره.

ساکت نیست، ولی قابل گفتن هم نیست.

معنا نداره ...

انسانی نیست. 

 

یعنی از ما هم بی آواز تر تو این دنیا میاد؟

سعی می کنیم چه چیزی رو بنویسیم؟

کم کم، ما فقط باید ناله کنیم و هیچکی نفهمه از چه دردی ناله می کنیم.

 

 

یه داستان

 

آفتاب پاییزی تندی رویش افتاده بود و روی صورتش لعاب سفیدی کشیده بود . توی اتاق مثل ملافه سفیدی پهن شده بود، از تنش بوی خنکی و نم می آمد. موهایش را لای حوله ای پیچانده بود و لیوان چای را بین دستهاش می گرداند.

آتش سیگار که به بند انگشتهام رسیده بود، میسوزاندم. روی لبهام گذاشتم و دود داغی پایین رفت، هر جایی از تنم که به هم میکشید میسوخت و دلم میخواست لبهام را به پوست خنکش بچسبونم.

بوی حمام می آمد. آب از روی سرش تا پایین لغزیده بود، به موهاش چنگ زده بود و آخرین قطرات آب از نوک موهاش پایین چکیده بود.

بغلش کردم ، سر شونه های یخش توی تنم فرو رفت، خوب بغلش نکرده بودم،سرش بدجوری روی تنم افتاده بود و دستهاش آویزان بود. هلم داد «بذار حرف بزنیم»

باید همه چیز فراموش میشد ، گفتم:«وقتی منو دوس داری چطوری با کس دیگه ای خوابیدی»

«بهت گفته بودم میخوام با کس دیگه ای هم تجربه کنم،دوس ندارم هیچ داستانی توی زندگیم نسازم، دوس ندارم همه چی سر جاش باشه»

«به چه قیمتی میخوای داستان بسازی؟؟»

داد زد«نمیدونم، نمیتونم بدون داستان زندگی کنم، باید نقش همرو بازی کنم»

چشمهاش زور میزدند کلمات رو بچینند . نگاهش به سمت م بود و با من داشت حرف می زد اما با هم حرف نمی زدیم با خودمون کنار می آمدیم«من فکر میکنم تجربه های من مال تو هم هست داستانهایی که من میسازم تو هم تجربه می کنی»

تصویرها آماده میشدند که ساخته شوند.صداها شکل می گرفت و بدنها وآخر، همه تصویر. به بدترین شکل و عذاب آور.«اون یه ابزار بود، من میخواستم تجربه کنم ،ازش استفاده کردم»

«برام خیلی سخته قبول کنم، میشه کاملا برام تعریف کنی؟»

«سخته،هم برای تو ، هم من»

«اما باید بدونم چه حسی داشتی»

گفت «من»، صداش لرزید و ساکت شد. گفت:«اگه با تو نبودم اینقدر تجربه کردن سخت نبود،راحت کاریرو انجام میدادم، حسها و رفتارهامو ثبت میکردم و فراموش می کردم. اما وقتی با تو هستم،این قسمتش که وقتی باید خودمو توجیه کنم خیلی سخته،از تجربه هام هم نمیتونم بگذرم»

«تجربه های تو هم برای من سخته»

ساکت بودیم و چشامون ثابت مونده بود «بریم آشپزخونه چایی بذاریمو با هم حرف بزنیم»

سقف آشپزخانه زیر راه پله قرار گرفته بود و سقف شیبدار دیوار مثلثی شکلی ساخته بود. آشپزخانه کوچکی بود، وقتی دنفری پاهامون را دراز میکردیم و روی گلیم مینشستیم کل زمین پر میشد.همه تجربه ها توی این این چهارچوب مثلثی  و این خونه فکسنی خلاصه شده بود. این اولین بار بود که تجربهای پا بیرون گذاشته بود، بیرون از تخیل و چارچوب من.

سرش را به بازوم تکیه داده بود و کنارم نشسته بود.

«زنگ زد،گفت: من دنبال شماره رستوران میگردم که برام شام بیاره . میدونستم که لازم نست شماره رو از من بگیره،اما دلم نمی خواست خیلی عادی بخوابم  . گفتم صبر کن پیداش کنم. گفت منم تنهام . گفتم خوب بیا اینجا زنگ بزن غذا بیرن منم شماررو پیدا میکنم. گفتم راستی اینجا خیلی نامرتبه و من حوصله مرتب کردن ندارم . حرف بیخودی زدم،اما حرف زدنمون مثل این بود که دوطرف مقصود همو بفهمند و بترسن طرف مقابل غافلگیرشون کنه و بگه من اصلا همین قصدی ندارم،گفت حالا نه اینکه خیلی واسم مهمه...

کنارم نشسته بود و از رفتار و مسیری که تو حرف زدنش دنبال میکرد معلوم بود که من باید خری باشم و شیفته اون بشم و باهاش بخوابم.الان که فکر میکنم شاید جلوی یه ابله نقش خر بازی کردن توهین به خودمه.زمان سخت میگذشت و من به خودم قوت داده بودم که به ته قضیه برسم، یهو متوجه شدم که باید توضیح بدم، فکر کردم دوس دارم یه راز داشته باشم و بت نگم. اما نمی تونستم واسه خودم نگهش دارم.»

 

سیگارم را خاموش کردم، آب دهانم را قورت دادم و  گفتم «لذتم بردی؟»

صدایش خشن و بلند شد:«نه، من فقط میخواستم وسواسه تجربه کردنمو برطرف کنم.»

بلند شدم و گفتم:«بعدا در موردش صحبت میکنیم، من میرم بخوابم»

«الان؟؟» کتری قل قل میکرد و آب از سرش بیرون می پاشید. گفتم«احتیاج دارم»

با حرص گفت«من برات با بقیه فرقی نمی کنم، تو فقط می خوای یکیو دوس داشته باشی»  

پرره های بینیش از هم باز شده بود،کاش می فهمید که دارم توی این گرماوبخار آشپزخانه دیوانه می شم و چقدر به تن خنکش احتیاج دارم.کاش فقط می گفت یک شوخی بود و من باز بدون دغدغه این تصویرها بغلش می کردم.گفت«من نمی دونم از تو چی میخوام،میخوام قضیه رو برای خودت حل کنی،در عین حال نمی خوام به این راحتی ازش بگذری .فکر می کنم برات اهمیتی نداره من با کس دیگه ای خوابیدم»داد زد و گفت« من از خودم متنفرم ، نمیخوام زندگی کنم و حتی نمیتونم خوم رو بکشم ، زندگیرو دوس دارم»

سر کوچکش را تو دستهام گرفتم و گفتم«خودتو نکش تا من بیدار شم»

 

*‌*‌*

می فهمیدم که دارم زیاد می خوابم، چند باری هم از خواب پریدم. می شنیدم که توی اتاق میپلکید و ریتم نفسهاش را دنبال میکردمو خوابم می برد.

بیدار شدم. سرم را زیر لحاف نگه داشتم،اما خوابم برد.لحاف را بالا زدم دزدکی نگاهی بهش انداختم، زیر سایه خاکستری پرده تو ری خوابیده بود. برای مواجه شدن باهاش به وقت بیشتری احتیاج داشتم. به آشپزخانه رفتم و زیر کتری را روشن کردم.با وزوز کتری تصویر هیکل لختش که خودش را به تن مردی می فشرد توی سرم جان گرفت.صدای قل قل کتری بلند شد .تری را بلند کردم و محکم روی کابینت کوبیدم. قطرات آب جوش روی دستم ریخت ،دستم سوخت و حس کردم نکبت سر تا پایم را گرفته.پشت به کابینت تکیه دادم. آشپزخانه به نظرم ناآشنا بود.سعی کردمتصویری ازش به خاطر بیاورم،اما هرچی بیشتر فکر میکردم خاطراتم دورتر می نمود.

به کف آشپزخانه خیره شدم که کم کم مبهم و برکی می شد.دیدمش که کنار یخچال تنوی تاریکی فرو رفته بود.لایه از لعاب روی چشمهاش کشیده شدخ بود و چشمهاش روی بازوهای لختش میخکوب شده بود.صدایش کردم.جوابم را نداد. سرم را نزدیک بردم که صدای نفسهایش را بشنوم.گوشم شروع کرد به زنگ زدن.او مرده بود و صدای گریه خودم را می شنیدم.جیغهای کش داریاز گلویم در می آمد،مثل گریه نوزادی بود.از گریه ام ترسیدم و قطعش کردم.اما هنوز صدای گریه می امد.گربه ای روی چیزی گلوله شده بود و ناله میکرد.جریانی زیر شکمم راه افتاد.رانهایم را به هم فشردم و پاهام را توی بغلم جمع کردم.

گربه سرش را سمت من چرخاند و پوزخند زد.دور دهانش خونی بود .چشمهایش برق زد و خودش را کنار کشید.

نیم تنه جویده شده گربه ای روی زمین افتاده بود و رشته های گوشت از تنش آویزان بود.

من خواب بودم،اما بیشتر شوخی کثیف ذهنم بود.

روی تختم دراز کشیده بودم. تا نصفه خیز برمی داشتم و با شدت روی تخت پرت می شدم.

سر و لبم باد کرده بود.بابام پشت میزی نشسته بود و ورقهایی را جابجا می کرد.سعی کردم جیغ بکشم،دهنم باز شد و صدایی ازش بیرون نیامد.آرواره هام درد گرفته بود. بابام سرش را بالا آورد و گفت:«خوابی» و پقی کرد.

 

چشمهام به سختی باز شد، عضلاتم از فشار خرد کننده ای آزاد شده بودن.روی تختم بودم.

صدای نفس کشیدنش را می شنیدم. کنارم خوابیده بود،مدتی منتظر اتفاق عجیبی افتادم و باز خوابم برد.

 

                                                                                                                                                    (نسیم)